آخرش بدبویی و خاک شدن/ این سه داستان واقعی را بخوانید
اگر قبر و قیامت را فراموش کردید؛ اگر واقعا ته ماجرا یادتان رفته! اگر حال خوبی ندارید این چند خط پایین را بخوانید، چند خطی که نمیدانم چرا در طول این چند روز از افراد مختلف برایم تعریف شد. در هر صورت که یک تلنگر بزرگ برای خودم بود، آن هم در این روزهای شلوغ.
ماجرای اول
یکی از دوستان تعریف کرد: روز گذشته برای تدفین پدر یک از آشناها رفته بودیم بهشت زهرا(س). الآن قطعه بهشت زهرا(س) نزدیک به 300 شده است که عموما هم سه طبقه است. وقتی سر قبر حاضر شدیم واقعا وحشتناک بود، از دو جهت، یکی عمق زیاد قبر و یکی هم... .
یعنی همه متوجه این دومی شدند. سه روز قبل جنازهای را در طبقه پایین قبر کناری به خاک سپرده بودند و از آنجایی که تنها یک بلوک سفالی میان قبور فاصله است با برداشته شدن درب چوبی قبر خالی بوی متعفنی از درون آن بیرون زد که حال همه را بد کرد.
پسر خانواده اصلا وضعیت مناسبی برای رفتن به درون قبر نداشت اما داماد خانواده که کاملا داخل قبر قرار گرفت نه تنها دیگر بیرون را نمیدید بلکه سرش هم چند وجب با لبه قبر فاصله داشت. داماد تعریف کرد وقتی وارد قبر شدم تا پدرخانمم را همراه تلقین تکان دهم بوی بسیار مشمئز کنندهای از درون قبر کناری به صورت میخورد که هر لحظه احتمال میدادم از هوش بروم و بدتر از آن ترسی بود که سراسر وجودم را فراگرفته بود. واقعا در آن لحظه تنهایی انسان را با چشم خودم دیدم و واقعا برای آن مرحوم گریستم، البته بهتر بگویم، برای خودم گریه کردم. ای کاش همه ماها در سال یک بار به قبرستان بیاییم و از نزدیک احوال رفتگان را ببینیم.
ماجرای دوم
دوست دیگری تعریف کرد: برای تدفین یکی از آشنایان به بهشت زهرا(س) رفتیم. بیرون غسالخانه تازه تاسیس همهمه زیادی بود، جوری که تا به حال ندیده بودم. از طرفی اصلا خبری از جنازه هم نبود. وارد غسالخانه که شدم پدری را دیدم که علی رغم گرفته شدن از سوی اقوام و آشنایانش به شدت خود را به شیشههای غسالخانه میکوباند و گریه میکرد. داد میزد: بلند شو، تو رو خدا بلند شو، من و مامانت چه کنیم بعد تو...؟
روی سنگ غسالخانه پسر بچه چهار سالهای را دیدم که واقعا زیبا بود. بدنش هم آثار هیچگونه بیماری یا کبودی نداشت. واقعا نتوانستم خودم را جای این پدر تصور کنم. نمیدانم این ماجرا کجای این دنیای پست تعریف میشود اما مطمئنم که این پدر حاضر بود کل زندگی و سلامتی خودش را بدهد تا فرزندش را داشته باشد.
احتمالا این پدر وقتی شب به خانه برمیگردد میرود کنار قاب عکس خندان پسرش و ... .
ماجرای سوم
یکی از آشنایان دور که به تازگی فوت کرده است وصیت کرده بود تا در قبر مادربزرگش دفن شود. مادربزرگ این بنده خدا حدود 50 سال پیش در قم به خاک سپرده شده بود.
آنگونه که تعریف میکنند وقتی خاکهای قبر را کنار میزنند تا قبر را بشکافند با یک اسکلت کامل انسان مواجه میشوند که با همان ترتیب استاندارد قرار دارد. موهای حنایی جنازه نیز هنوز پیوندش با جمجمه را از دست نداده و پابرجاست.
وقتی متصدی قبرستان به استخوان ساق پا دست میزند تا آن را بردارد تنها یک مشت پودر خاک شده دستش را پر میکند. این ماجرا برای بسیاری دیگر از استخوانها هم تکرار میشود. برخی از این استخوانها از جمله جمجمه سر که استحکام بیشتری دارند را برداشته و داخل کیسهای میگذارند و بالای سر جنازه تازه قرار میدهند.
و این ماجرا من را یاد هیچ بودنمان انداخت. از خاکیم و ... .
یاعلی