صدای جان دادن غیرت میآید، صدای شکستن هم
در کوچه پس کوچههای ذهنم هستم. فاطمیه است. سکوت است، کوچهها خاکی است، خانهها هم. بوی کاه، گل میآید، بوی دود هم. صدای جان دادن غیرت میآید، صدای شکستن هم. بغض صدا ندارد، بو ندارد اما حس دارد، علی آن را احساس می کند.
در کوچه پس کوچهها قدم می زنم، گم شدهام. به دنبال کسی میگردم، یکی میگوید اگر به دنبال خدایی از کوچه اهل بیت برو، چه نام جالبی دارد این کوچه، مردمان این کوچهها، نمی شناسند "اهل بیت" را.
هنوز بوی دود میآید اما صدایی شنیده نمیشود، از کسی میپرسم کجا آتش گرفته؟ پاسخ نداده میرود، انگار میترسد. اوضاع آرام نیست، این را میفهمم. بوی سوختن چوب میآید، بوی خوبی میدهد این سوختن. میرسم به قتلگاه غیرت، شرف و ولایت.
این کیست که میبرندش؟ کسی نمی خواهد جواب بدهد. این خانه کیست که درش آتش گرفته؟ هنوز هم سکوت است، انگار سکوت ها میخواهند دین را به آرامی تشییع جنازه کنند. یکی آرام، پشت سرم، زیر لب میگوید: علی است، داماد رسول خدا، این هم خانه اوست که درش را آتش زدهاند.
مرد اسلام بود که میبردندش، همان که افتخار همسری زهرا(س) را دارد. اولین اسلام آورنده بعد از رسول خدا، همسر فاطمه زهرا و داماد پیامبر خدا بود.
چرا باید بپرسم که آیا اینها را میدانید؟ میدانید او کیست؟
در چوبی هنوز هم بوی خوبی میدهد، بوی شبهایی را میدهد که علی(ع) به خانه میآمد، فاطمه در را با دستانش میگشود، علی خستگی را بادیدن همسرش از یاد میبرد و با دستانش در را میبست. بوی درد و دلهای پنهانی می دهد.
حالا شاهد رد و بدل شدنهای نگاه های علی و فاطمه به هم، دارد می سوزد، شاهدی که ذره، ذره از جسم دو معصوم روی آن نشسته بود میسوزد.
پهلو کجای بدن است؟ درد دارد؟ میگویند فرزندی هم در راه بوده. مادر درد را احساس نمی کند، باز هم به فکر خودش نیست، به فکر حسن است، حسین و زینب که باید همیشه در کنار هم باشند. چه داستان غم انگیزی است داستان این خانواده، 4 معصوم در یک خانواده، باهم سر یک سفره غذا خوردن، مادر، فاطمه بودن، پدر، علی بودن، برادر، حسن و حسین بودن و خود، زینب بودن!
مادر نگران است، نگران بچهها، بچهها دیدند این صحنه را؟ این جنایت را؟ این شکستن را؟ در، حرمت، پهلو و علی شکستن را؟
حسن، حسین و زینب دیدند شکستن پهلوی مادر را؟ شکستن حرمت اهل بیت رسول خدا را؟ سوالی که حالا از مادرم میپرسم.
در کوچه پس کوچههای ذهنم، هرسال، همین موقع، بوی چوب می آید، سوختن چوب، چوبی که درب خانه ای بوده، خانهای که مال علی و فاطمه بوده، خانهای که 4 معصوم در آن زندگی می کردند، بوی چوبی میآید که دست علی و فاطمه هر روز آن را لمس میکردهاند، بوی دستهای پینه بستهای میآید که روزی یتیمان را نوازش میکرده، بوی سوختن می آید.
شب تا دیروقت بیرون سنگر، روی شیب سرازیری خاکریز می نشست وهمین جوری که به آسمان و ماه نگاه میکرد، آرام، هق، هقش بلند میشد، چند ماهی میشد، یک شب رفتم کنارش، تو حال خودش که نه، تو حال خداش بود، پرسیدم کمیل جان قضیه آسمون، ماه و گریههای تو چیه؟ کوتاه گفت و آتشم زد: "حالا که ما از مزار خانم خبر نداریم تا خودمون رو از بغض راحت کنیم، هرشب مییام ماه رو نگاه می کنم چون مطمئنم خانم هم به اون نگاه کرده، با چشمهای پر غم و غصهاش یک دفعه هم که شده به ماه نگاه کرده، از ماه میخوام از بیبی برام بگه، از درد و دلهاش، همین".
حالا دیگه از کوچه رد شده ام اما هنوز بوی دود می آید...