یا علی! دست ما را هم بگیر
عشقش را زیر خاک دفن میکند. او مرد رزم و جنگ است. سالهای خیبر، خندق، یادش به خیر. شب است. نباید کسی صدای هق هق گریهاش را اینجا، سر مزار همسرش بشنود. قبر او باید مخفی باشد. بلند میشود، نگاهی سراسر نیاز به فاطمهاش میکند و دیگر کسی نیست تا او خطابش کند: فاطمه، فاطمه، فاطمه...
او علی است. همان که همانندش نیست و بیهمتاست. او علی است. از امشب همدم نخلستان است و چاه آب. حسن، پسر بزرگش اینها را میداند. گاهی پدر را، سایه پدر را در تاریک روشنهای نخلستان که مهتاب با آن همدم است میبیند. با پدر درد دل میگوید و اما خودش بیشتر نیازمند درمان این درد است.
چه قصه پرغصهای دارد این خانواده، خانوادهای که پدربزرگش پیامبر خدا بود.
هوا، هوای مغرب است و زمین داغ از گرمای آتشینی که روز را در خود ذوب کرده بود. چقدر اشتیاق دارد به این شب. تازه از نخلستان آمده، بلند میشود و به سمت چاه آب میرود. دخترش میخواهد که برایش از چاه، آب بیاورد اما او اجازه نمیدهد. دلق را که آب از آن سرریز است روی لبه چاه میگذارد.
دست در دلق میکند و مشتی که مردانه است و پر از پینههای یادگار جنگ و نخلستان آب برمیدارد و بر صورت آفتاب سوخته "اسلام" میپاشد. وضو میگیرد. پابندش که همان پارهی تکه تکه شده است برای آخرین بار افتخار پابوسی او را پیدا میکنند.
علی خسته است، به خدا علی خسته است. چقدر تحمل کند این مردم و این دنیا را؟ فاطمهاش را از او گرفتند و تا آخر عمر جلویش جولان دادند بیآنکه حرفی بزند. فرزندان بیمادر را که هر روز چشم در چشم قاتلان زهرا میشدند چه میکرد؟
امشب راحت میشود. اصلا برود و نبیند که تک تک اعضای خانوادهاش را میکشند. هر قدمش بوسههای ریگهای کوچه و بازار را به همراه دارد که برای آخرین بار کف پای مرد عدالت را برخود احساس میکردند. در محراب میایستد، آخرین لحظههای زمینی بودنش را به نماز میایستد و بازهم...
فاطمه را صدا میکند، همسرش را میبیند. فاطمه 18 سال دارد و علی اکنون دهه هفتم زندگی خود را پشت سر میگذاشت.
حالا هر دو منتظر دیدار فرزندانشان... .