مالک مطیع بود نه مطاع
مالک اشتر رسیده جلوی خیمه معاویه، از مرکب پیاده می شود، عرق پیشانی را با سر آستین زبرش پاک می کند و در تیزی آفتاب، آرام، آرام، روی ریگهای صفین پا مینهد. با دستانی گره کرده که هر لحظه بیشتر فشرده میشود، می رود تا آخرین نفس های فتنه آل امیه را بگیرد.
مالک در دل تنها به خشنودی امیرش می اندیشد. آنقدر جلو رفته که به راحتی خیمه معاویه را می بیند. به چه می اندیشی مالک، چه افتخاری...
همه ما تا اینجای قصه را می دانیم، می دانیم که فتنه قاسطین فائق آمد و مالک عقب نشست اما بیایید جور دیگر به این ماجرا بنگریم و کل قصه را عوض کنیم، اینگونه:
از طرف حضرت علی(ع) پیکی به سوی مالک می آید و از او می خواهد که عقب بنشیند چرا که جان مولا و امیرشان در خطر است، مالک تنها قدمی را با فتح فاصله دارد و اسلام تنها ضربتی با ناب شدن.
مالک مردد می شود، عقل جزئیش را به حساب گری می گمارد، دلایلش را پشت سر هم ردیف می کند برای تمرد از حکم ولی و ...
حالا حکایت روزگار ماست با این تفاوت که از اول هم مالک اشتر علی نبود، ادای رزم درمی آورد، یک زمانی میگفت آمدهایم تا تیرها به ما بخورد نه به علی، اما تیر اول را نخورده سنگر گرفت. اما مالک! مالک تیر هم خورد، وقتی از امر ولی تبعیت کرد تیر خناسان را خورد، یک تیر به قلبش و یک تیر به بازویش.
مالک مطیع بود نه مطاع.
مالک که شهید شد علی این جمله را بر زبان آورد: من امر غیر مطاع هستم، دستور میدهم، تبعیت نمیشود.