هنوز نمیدانم که او کجا میخواهد برود
پیرزن کنار خیابان ایستاده، برف و باران برای او نعمت نیست، نقمت است، اذیتش میکند. صورتش پر است از چین و چروکهایی که عمق هر کدامشان به اندازه تک تک درههایی است که در سختی زندگی از آنها عبور کرده.
یک تیونینگ شده چند ده میلیونی همگام با سرعت صوت موسیقی خود، از کنارش رد میشود و انگار باد اتومبیل محکم میخواباند در گوش پیرزن، به جرم فقر! فقر اینجا جرم محسوب میشود.
ترمز میکنم، کنارم مینشیند، از نزدیک حلقه اشک را که نمیدانم از سوز و سرماست یا از نامردی زندگی دور چشمان مظلومش میبینم. سلام میکنم و او تنها پاسخم را میدهد، راه میافتم، شاید بگوید مقصدش کجاست اما سکوتش پایدار است مثل فقر و بدبختیاش، مثل کفشهایش که حالا آرام آرام، آبهای جاخوش کرده در داخلش دارند کف ماشین را حوزچه میکنند...
چادر کهنهاش خیس خیس است، میخواهم بپرسم...کجا... اما اجازه این کار را با نگاه غمگینش از من میگیرد. تسبیح کهنهای را در دست دارد که با گرههای درشتش هنوز میتواند دلخوشی پیرزن باشد.
انگشتر زرد رنگ برنجیاش با آن نگین پلاستیکی سیاه حکایت سالها همنشینی با پیرزن را دارد.
زیر لب ذکر میگوید و با هر ذکری با انگشتان مردانهاش یک دانه از تسبیح را جابهجا میکند. همیشه فکر میکردم تسبیح انداختن یک عمل کاسبکارانه است برای حساب و کتاب اذکار و عباداتمان، چیزی مثل چرتکه اما حالا نقش تسبیح را به خوبی میفهمم، اینکه تسبیح وجه دیگری هم دارد.
من و پیرزن در خیابانهای این شهر هستیم و هنوز نمیدانم که او کجا میخواهد برود...