برای آمدن دیر نشده؟
گناهانم اجازه نمی دهند دعایم خبر از دل برایت بیاورد.
هر که را دوست بداری پنهان می کنی برای همین است که قلب انسان ها را پشت میله های استخوانی زندانی کرده ای تا برای خودت باشند، تو زیبایی ها را هم پنهان دوست می داری، امام ما را هم پنهان کرده ای.
پیرمردها و زن های موسپید شهرمان می گویند زمانه عوض شده، باورمان نمی شود، هنوز پخته نشده ایم، درست می گویند، راست هم می گویند! روزگاری جمعه ها دلمان با غروب می گرفت، روزگاری غروب ها کانال ماهی و گردان میثم را به یادمان می آورد، روزگاری دقیقه های مانده به اذان بوی عطر یاس حاج یونس را برایمان زنده می کرد و روزگاری هم این غروب ها می گفتند تا هفته دیگر صبر کنید؛ شاید بیاید.
ثانیه گرد ساعت های روی دیوار هم از اینکه دایره ای شوند تا دقیقه ای دیگر ساخته شود خسته اند.
دیگر یادمان رفته که باید منتظر کسی بود، فراموش می کنیم که اصل، کیست و چیست، زندگی یا روزمرگی ها اجازه فکر کردن به اصل را نمی دهند، اینجا تعاریف فرق کرده، برخی کارشان سیاست است و برخی سیاست کارشان، دیگر کسی باور نمی کند که سیاست عین صداقت است، همان که علی(ع) گفت.
این مردمان خسته اند، درد را دارند ولی نمی دانند درمان چیست...
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا
هنوز هم هستند کسانی که شب های جمعه از خدا می خواهند گناهانشان را ببخشد، همان ها که گناه، دعایشان را زندانی کرده، همان ها که دلشان ربوده و چار میخ به دیوار کوبیده شده است.
ما فراموش کردیم، نکند خودت هم یادت رفته، مدتی است اینجا بغض ها تبدیل به اشک نشده اند، ابرها باران نگشته اند، روح ها خشک شده و زمین هم، دل ها سنگ شده اند و خاک ها هم.
اما مردم می دانند که خسته اند...
هنوز باور دارند که هستی.
از ما خرده نگیر اگر ظرف عقده هایمان را گونه ای دیگر خالی کردیم، عقدهی بی صاحبی، بی کسی، عقدهی نداشتن دستی که ما را از احساس سیراب کند، عقدهی نرسیدن به چشمه، اگر خمینی و خامنه ای تنها شمئه ای از شما اند پس خودتان چه گونه اید؟
درست، ما در حق نایبانتان هم جفا کردیم ولی آن ها بخشیده اند مارا، بیا.
اینجا مردمان خسته اند آقا، تو را به جان عشق علی، فاطمه، پاره تن خدا، زهرا، بیا، تو پنهانی اما ما در زندان.