این عمار؛ پای منبر امیرالمؤمنین علی(ع)
غروب است، گرمای هوا اعماق زمین را هم بی نصیب نگذاشته، از ترکهای خشکیدهی زمین که مثل رگهای انسان به هم متصل هستند آتش زبانه میکشد و جرعهای آب طلب میکند، آب طلب زمین هم هست.
اذان میگویند، مغربهای کوفه رنگ و بوی مدینه را ندارد، دل، تنگ انصار است، مجاهدین است، چه روزگاری بود، گرد پیامبر مینشستند، جنگها هم خاطره انگیز بود، همه احساس تکیهگاه داشتند، رسول خدا زنده بود.
هنوز لباسش نم دارد، میپوشد، پا را در کفشهایی میکند که نشانی از یک حاکم ندارد، عمار صف اول نشسته، منتظر است، خاطرات را در ذهنش مرور میکند، بغض گلویش را چنگ میاندازد، خشک میکند، حلقههای اشک چشمانش را براق میکند، روزگار نامردی است، این را کسی نمیشنود، آرام میگوید.
میگوید خدا را شکر که علی و فاطمه هستند وگرنه چه می کردیم با این دلتنگی؟
آرام کوچهها را پشت سر میگذارد، کودکان برای بازی آمدهاند، سلام میکند، پاسخ میدهند، همیشه او در این بازی اول است. با دستانش نوازش میدهد آنها را، دستهایش خیبر را به یادم میآورد، عرب وحشت داشت از بند، بند انگشتان دستانش، کاش میشد بوسید زبری این دستها را، بو کرد، خدا را دید.
عمار نمیداند با خدا دردِ دل میگوید یا با خود، یاد ایام استقبال از رسول خدا در مدینه میافتد، نان برای خوردن نداشتند اما ذهنش صفای آن روزها را به یاد میآورد و دلش سادگی مردمان آن زمان را میطلبد.
کوفه انسان را تشنه مردانگی میکند، علی این تشنگی را به راحتی احساس میکند.
نزدیک مسجد رسیده، پا در مسجد می گذارد، همه بلند می شوند، کسی برای خاندان رسول خدا صلوات ختم نمیکند، عمار چشم در چشم دوستش، هم رزمش، رفیقش میاندازد، علی بغض را از او میخرد، عمار ساکت است، محراب آماده پابوسی اوست، به نماز میایستد، تکبیره الاحرام میگویند.
آرزوی خواندن یک دو رکعتی پشت حضرت بر دلمان مانده است.
نماز تمام میشود. پله، پلهی منبر بر پاهایش بوسه میگذارند، بالا میرود تا ملاقات خدا، بغض عمار امانش را بریده است، عنان از کف میدهد، در دل میگویم خیلی بیانصافی عمار، حضرت چه کند، دهها چشم در چشمانش خیره هستند، علی دلش جایی برای غمهای تو ندارد، آرام باش...
بسم ا... را میگوید و ادامه میدهد: در شرایطی قرار دارم که اگر سخن بگویم میگویند بر حکومت حریص است و اگر خاموش باشم، میگویند از مرگ ترسید!! هرگز! من و ترس از مرگ؟!
راست میگوید، پس از آن همه جنگ، علی(ع) و ترس؟ علی با چشمانش عمار را جستجو میکند، میخواهد بگوید این عمار؟
مدتهاست که میخواهم پای منبر علی(ع) بیایم، بگویم به شیعه بودنتان قبول میکنید مارا؟
ادامه میدهد: این که سکوت برگزیدم، از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم که اگر باز گویم مضطرب میگردید، چون لرزیدن ریسمان در چاههای عمیق!
با خود میگویم چه تصویر نگاریهایی میکند، ای کاش دل گفتههایش به چاه را دلنوشته میکرد.
میگویم: شبها میروم پای منبر علی(ع)، باور نمیکند، میخندد، قسم میخورم، اما باور نمیکند، میگویم هر شب با چشمانم پاهای پینه بسته حضرت را میبینم، دستان مردانه ایشان را میبینم و خطبههایشان را گوش میدهم، میپرسد چه گونه؟ به او میگویم هر شب نهج البلاغه را باز میکنم، خطبهها را میخوانم، انگار خبرنگاری به فکر امروز ما بوده!